۱۳۸۹/۸/۶
۱۳۸۹/۸/۴
مثبت اشتباهي، امتياز به سانديس خورهاي بالاترين به خاطر عدم توجه به متن- كودتاچيان تيترهاي انحرافي ميدهند.
به هوش باشيم تعداد معدود طرفداران دولت كودتا در بالاترين از آنجائيكه لينكهايشان به هيچ وجه راي نمي آورد و عمدتا راي منفي مي آورد عناوين و لينك هاي انحرافي ميدهند.
اين لينك را ببينيد.
اين لينك از يكي از سايتهاي خودفروخته و لجن پراكن كودتاچيان است كه در آن سراسر تمسخر و فحش و بي ادبي است. با عرض معذرت از تمامي دوستان جنبش سبز و جناب آقاي كروبي متن اين لينك را در زير مي آوريم.
اين لينك را ببينيد.
اين لينك از يكي از سايتهاي خودفروخته و لجن پراكن كودتاچيان است كه در آن سراسر تمسخر و فحش و بي ادبي است. با عرض معذرت از تمامي دوستان جنبش سبز و جناب آقاي كروبي متن اين لينك را در زير مي آوريم.
کروبی، احمدی نژاد را انگشت به دهان کرد!
نوشته شده توسط حسین قدیانیآبان۱
کروبی اوناهاش؛ توی اون برج نشسته و داره برای حاجیانی که به استقبالش اومدن دست تکون میده
شیخ بیسواد اخیرا جمله نابی گفته مبنی بر اینکه؛ “اگر به مکه بروم، استقبال از من چنان پرشور خواهد بود که احمدی نژاد انگشت به دهان می ماند”! و اما توصیه های داداش حسین به شیخ بیسواد برای اینکه در پروژه “هدفمند کردن انگشت در دهان احمدی نژاد” موفق و سربلند بیرون بیاید؛
۱- شیخ در مکه و دقیقا در مسجدالحرام، برود کنار حجرالاسود و اینطور وانمود کند که گویی آن جمعیت مشتاق، نه برای لمس کردن حجرالاسود که برای دست بوسی شیخ آمده اند!
۲- در سعی میان صفا و مروه، شیخ بیسواد باید زودی خود را به کوه مروه و یا کوه صفا برساند و اینگونه وانمود کند که مسلمین دارند با هروله و حالتی عاشقانه سعی می کنند بلکه از کروبی استقبال کنند و از قافله جا نمانند! شدت این استقبال قطعا به حدی است که دوستداران کروبی، آهسته راه نمی روند؛ هروله می کنند از شوق دیدار کروبی!
۳- کافی است شیخ بیسواد چند جمله با صدای بلند عربی صحبت کند؛ حکما میزان استقبال شرطه ها از آدمی که نمی داند، العربیه به هویج و یا به خرگوش برمی گردد، باشکوه خواهد بود! در این حالت شیخ از خدا بی خبر باید مراقب چیز باشد؛ از ما گفتن بود!
۴- گیرم از کروبی در مکه به خوبی استقبال نشد؛ شیخ بیسواد می تواند ادعا کند که؛ چرا عده ای را با اتوبوس از تهران به عربستان نیاورده اند؟! اگر هم استقبال خوب و باشکوه بود که احمدی نژاد می داند و انگشتش که آیا بکند در دهان خودش یا در دهان شیخ!!
۵- این مورد را درِ گوشی با شیخ در میان بگذارم، به صلاح نزدیکتر است!
۶- کروبی کلا به شما که عرض می کنم، می تواند هر شرطه ای را که دید، از او بپرسد؛ چقدر از وقت من باقی مانده؟ این کار را شیخ بیسواد بکند، حکما احمدی نژاد انگشت به دهان خواهد شد!
۷- همانطور که می دانیم در عربستان، ملخ زیاد است؛ کروبی می تواند با شکار ملخ توجه و استقبال دیگر حجاج را به خود جلب کند!
۸- شیخ بیسواد می تواند بعد از پیاده شدن از هواپیما، الکی دست تکان بدهد و اگر کسی به وی گفت: خنگ خدا! برای کی داری دست تکان می دهی، بگوید؛ “هان ای چیز عبرت بین، از چیز حذر کن هان؛ الاغ تراوا را آئینه عبرت دان”!
۹- همان مورد سوم!
۱۰- شیخ می تواند با حضور در آسمان خراش های مقابل مسجدالحرام، از همان بالا برای حجاج دست تکان داده و دکتر را انگشت به دهان کند از شدت استقبال!
۱۳۸۹/۷/۳۰
پيام رسان خدا محمد مصطفي شايد، بايد اينچنين عمل ميكرد.
مدتي است كه تمام هياهوها متوجه سفر آقاي خامنه اي شده است !؟ و من نميدانم چرا؟
تمام رسانه غير ملي ما مثل هميشه و با تمام قدرت و آنچه فعلا در حكومت آنهم به ظاهر اسلامي ايران ميگذرد، دست به دست هم داده اند تا به اين سفر ارزش و به همراهي و استقبال آن قداست ببخشند كه باز هم من نميدانم چرا؟
و سرگردانم، از قم تا تهران چقدر مسافت است، يا قم در چه جايگاهي است باز هم متحيرم، خلاصه تمام آنچه مي بينم و ميشنوم مرا وادار به فكر مي كند و فكر كه طولاني شود، انسان به چه افكاري ميرسد، خدا ميداند مثل من، فكر كردم اگر در اين زمان ، همين الان قرار بود خداوند حضرت محمد(ص) را مبعوث مي فرمود چه مي شد و تاريخ چه گونه ثبت ميگشت؟
پيامبري كه قبل از پيامبري هم به طرقي معروف بود البته نه از رياست و كياست، بلكه از امانت داري و صفات برگزيده و در سالي و در شرايطي به پيامبري ، به پيام آوري، براي رستگاري مبعوث شد، براي مكارم اخلاق
پيامبري كه سرلوحه كار و ادامه دهنده روشش ، مهرباني و خلق خوش اوست در زمان طولاني سكوت كرد و مخفيانه عمل نمود با عده اي قليل، اما براي ديني آسماني .... و چه و چه. عمر نازنين خود را صرف كرد تا فقط پيامرسان خدا باشد و نه هيچ.
از طرف خدا بگويد و نه از خود.
براي خدا بگويد نه اهداف مادي.
آنچه انجام ميدهد بهره مادي براي او نخواهد داشت و مزد او فقط در پيشگاه خدا خواهد بود .
در تبليغ اين امر خطير، اين وظيفه مهم، كه از طرف خداي كل هستي به او داده شده است، ابتدا به دعوت آشنايان بپردازد و سران قبايل، بعد هم افراد جامعه و در ادامه، ابتدا نامه اي به سران كشورهاي مهم بفرستد .... كه در تمام روند اين ماموريت كه براي او فقط به عنوان يك ماموريت است و بس و نه مقام و شهرت و بزرگي و متمايز شدن، او چه ميكند و بر فرزندان خلف او چه ميگذرد كه در زمان كوتاهي بعد از اين مبعوث شدن جهاني، و تغيير بزرگ ، در كمتر از چند لحظه از اتمام عمر او، اولين ريشه هاي بازگشت به قبل و حتي بدتر از آن شروع به رشد ميكند و باز هم من در اين گيراگير حوادث گرفتار شده ام و نميدانم چرا
مگر او پيامرسان خدا نبود.
مگر او معجزه نداشت .
مگر او علم خبر از آينده و گذشته نداشت .
مگر او نميتوانست به دين و آيين، و افراد تحت فرمانش تكيه كند، پس چرا زمان اجازه ظهور، به پيام خدا توسط او را نداد كه ناگاه به حال برميگردم و مي بينم در قرن چهاردهم هجري در ظهور انقلاب اسلامي در جهان، از بعد آن همه حوادث ما در چه شرايطي زندگي مي كنيم كه خدا را شكر اگر چه سيد علي آقا، پيام رسان و فرستاده از طرف خدا نيستند و به كلام وحي مزين نشده اند، معجزه اي هم ندارند كه ندارند ، از علم لدني و خبر از آينده و گذشته هم كه نميدانم در چنته داشته باشند ...
ولي بدون اين پشتوانه ها و پشتگاهها توانسته اند در عصر فساد و بيگانه و دنياي كنوني ، اسلام خود ساخته خود را به اقتدار برسانند و هم حكمران ايران و صد البته ممالك اسلامي و برادر ديگر شوند و اسلام كنوني را نه فقط به جزيره عربستان بلكه دهكده جهاني منتشر سازند و فرهنگ ايراني را به قول آقاي مشايي به دنيا بشناسانند و باز من نميدانم !؟ نه حالا ميدانم كه اگر پيامرسان خدا محمد مصطفي(ص) شايد اگر اينچنين عمل ميكرد
به جاي رافت و اخلاق از سياست سركوب و ترس و وحشت استفاده ميكرد
به جاي دعوت نهان بر پايه زمان و تدبر، از فراخوان بين المللي با بهره مالي پول، نفت و گاز به افراد و كشورها (لبنان، فلسطين ، ونزوئلا و .... ) استفاده مي نمود
به جاي مزد نخواسته و طلب نكرده ، خود را راهبر ولي فقيه عصر ميناميد
و به زور، اطاعت كه نه حتي دوستي خود را در بين افراد، ملاك معيار خودي و ناخودي مي كرد.
و اگر شايد تنها مدتي كوتاه در ايران در عصر ما، با ما زندگي مي كرد طريقه جديد براي دعوت مي يافت و علاوه بر گسترش اسلام خاص خود به تمام دنيا، روند حوادث تاريخ را نيز عوض ميفرمود و ما امروز شاهد ملعونهاي منفوري مثل ابوسفيان و معاويه و يزيد و شمر و ... نبوديم كه ايشان نامهايي شناخته و آشنا و صاحب منصب بودند و امام علي جايي ديگر در مسند كياست و بعد هم امام حسن و بعد هم امام حسين كه مجبور نبودند مظلومانه جهت امر به معروف و نهي از منكر نه فقط خود بلكه از نزديكان و خويشان خويش مايه بگذارند تا آيين برحق جد خود را از صدمه مصون نگه دارند، آنهم نه براي خود بلكه براي غير و تغيير، و در ادامه تاريخ و... و شايد غير از خودي ها، ناخوديهايي وجود نداشت و تمام دنيا مثل الان ما بود . اسلام جمهوري اسلامي بر مدار قدرت و زور
رهبرمان ، صاحب منصب و بزرگ جهان
و خودمان آوازه ي عالم
و حال ميفهمم چرا اين انسان اينقدر مهم ميشود و آن سفر اينقدر در بوق و كرنا
انساني كه مزين به القاب بزرگ گشته است، رهبر جمهوري اسلامي ايران، ولايت فقيه عصر كه ميتواند در جلوي صحنه ي آراسته شده بنشيند و دائم افاضات بنمايد و نيازي به خاموش كردن شمع بيت المال هم نداشته باشد كه خود، خود را صاحب همه چيز ميداند . و اميد ميرود در زمان رهبري ايشان و با اميد به ايشان و ملت تحت نفوذ ايشان، ديگران هم از جرگه خس و خاشاك خارج شوند و بعد محور غير خودي به خودي بپيوندد كه اگر با كلام و آنچه در اين مدت ديديم نشد، به طرقي ديگر و بعد هم كه نظام در مقابل ميكروبهاي ناچيزي مثل ما واكسينه شد، مي نشينيم تا تمام عوامل دست در دست هم دهند و انشاالله مهدي موعود در عصر ما حضور به هم رسانند و ايشان به نيابت مهدي موعود منصوب شوند.
ارسال شده توسط
جنبش سبز مشهد
در
۸:۳۳:۰۰ بعدازظهر
۱ نظر:
برچسبها:
خامنه اي ، پيامبر، جنبش سبز ، اسلام

برچسب نويسي در جمعه بازار كتاب
ارسال شده توسط
جنبش سبز مشهد
در
۱۲:۳۰:۰۰ بعدازظهر
هیچ نظری موجود نیست:
برچسبها:
جنبش سبز،جمعه بازار كتاب

۱۳۸۹/۷/۲۸
تصوير يكي از اهالي قم كه به ديدار آقايشان آمده است.
قبل از ديدن اين عكس ما نميدانستيم اين فرد خدوم و بسيار هميشه در صحنه هاي مهم اهل قم هستند و مجبور هستند هر روز كاري از قم به تهران بيايند و مسئوليت بي مسئوليتي خود را انجام دهند.
۱۳۸۹/۷/۲۷
امام علی (ع) هرگز اجازه نداد مستقبلین به دنبالش بدوند.
امام علی (ع) هرگز اجازه نداد مستقبلین به دنبالش بدوند. او صریحا به اهالی شهر انبار اعتراض کرد که به شیوه شاهان ایران به استقبال و بدرقه من نیائید و دنبال مرکب من ندوید.
وقتی امام علی علیه السلام به شهر انبار وارد شد، مردم شهر از مرکب های خود پیاده شدند و پیشاپیش امام دویدند. امام با عصبانیت فرمود: این چه کاری است که انجام می دهید؟ گفتند: یکی از عادت های ماست که به وسیله آن، حاکمان خود را گرامی می داریم. امام فرمود: وَ اللّه ِ ما یَنْتَفِعُ بِهذا اُمراءُکُمْ وَ إنَّکُمْ لَتَشُقُّونَ عَلی اَنْفُسِکُمْ فی دنیاکُمْ وَ تَشُقُّونَ بِه فی آخِرَتِکُمْ وَ ما اَخْسَر المَشقَّةَ وَراءَهَا العِقابُ وَ اَرْبَح الدَّعَةَ مَعَها الاَمانُ مِنَ النّار.
وقتی امام علی علیه السلام به شهر انبار وارد شد، مردم شهر از مرکب های خود پیاده شدند و پیشاپیش امام دویدند. امام با عصبانیت فرمود: این چه کاری است که انجام می دهید؟ گفتند: یکی از عادت های ماست که به وسیله آن، حاکمان خود را گرامی می داریم. امام فرمود: وَ اللّه ِ ما یَنْتَفِعُ بِهذا اُمراءُکُمْ وَ إنَّکُمْ لَتَشُقُّونَ عَلی اَنْفُسِکُمْ فی دنیاکُمْ وَ تَشُقُّونَ بِه فی آخِرَتِکُمْ وَ ما اَخْسَر المَشقَّةَ وَراءَهَا العِقابُ وَ اَرْبَح الدَّعَةَ مَعَها الاَمانُ مِنَ النّار.
به خدا قسم، امیران شما از این کار چه سودی می برند؟ (سودی نمی برند) شما خودتان را در دنیایتان و آخرتتان به زحمت می اندازید. و چه زیان بار است، زحمتی که به دنبالش عذاب باشد و چه سودمند است، آسایشی که به همراه دوری از آتش باشد.
امام علی علیه السلام وقتی از جنگ صفین به کوفه باز می گشت، به قبیله ای از بنی همدان برخورد کرد. حرب بن شر حبیل که از بزرگان قوم خود بود نزد حضرت علی علیه السلام آمد. سپس پیاده به دنبال امام راه افتاد، در حالی که امام سواره بود. امام علی علیه السلام فرمود: «بازگرد که پیاده رفتن چون تویی با چون من، موجب فریفته شدن والی و خوار شدن انسان مؤمن است».
امام علی علیه السلام وقتی از جنگ صفین به کوفه باز می گشت، به قبیله ای از بنی همدان برخورد کرد. حرب بن شر حبیل که از بزرگان قوم خود بود نزد حضرت علی علیه السلام آمد. سپس پیاده به دنبال امام راه افتاد، در حالی که امام سواره بود. امام علی علیه السلام فرمود: «بازگرد که پیاده رفتن چون تویی با چون من، موجب فریفته شدن والی و خوار شدن انسان مؤمن است».
۱۳۸۹/۷/۲۵
بالاخره اتفاق افتاد- آبی شدن فواره سبز مشهد
فواره معروف سبز مشهد که در ایام اعیاد به رنگ سبز درمی آمد ، مثلا در ولادت امام رضا (ع) سال پیش که با سفر رئیس دولت کودتا همزمان شد و همچنین در عید نوروز امسال که با سفر آقاي خامنه ای به مشهد همزمان بود،بالاخره تغيير رنگ داد که مي توانيد تصاویر آن را در زیر یبینید.
در میادین مشهد امسال از پارچه سبز خبری نیست بر خلاف سالهای گذشته .
و حال همزمان با آبی شدن شال های سبز و پرده های سبز در مشهد ، این هم فواره سبز مشهد که امسال آبی شده است.
برای بزرگتر دیدن عکسها روی آنها کلیک کنید.
ارسال شده توسط
جنبش سبز مشهد
در
۳:۵۱:۰۰ بعدازظهر
هیچ نظری موجود نیست:
برچسبها:
فواره سبز، آبی ، جنبش سبز ، شهرداری مشهد

كتاب سبز (2) - چرا اين انتخابات را سالم نميدانيم؟
اين كتاب شامل دلايلي پيرامون ابطال انتخابات دهم رياست جمهوري است كه پنج ماه بعد از انتخابات به جمع بندي ابهاماتي ميپردازد كه از منابع مختلف جمع آوري شده است.
اين كتاب توسط ر خرداد در 60 صفحه در آبان 1388 تهيه شده است.
لينك دانلود :
ارسال شده توسط
جنبش سبز مشهد
در
۲:۰۰:۰۰ قبلازظهر
هیچ نظری موجود نیست:
برچسبها:
كتاب سبز ، انتخابات ، سالم ، خرداد ، جنبش سبز

۱۳۸۹/۷/۲۱
كتابهاي سبز (1) - موج سبز
كتاب موج سبز - جلد اول
لينك دانلود:
براي دريافت فايل متن كتاب اينجا را كليك كنيد.
مروري بر رويدادهاي انتخابات دهم رياست جمهوري خصوصا خرداد و تيرماه 1388 است كه مستند وار و با تصاوير رنگي و با استفاده از منابعي كه در فضاي آن روزها در دسترس همگان بود و هست به شرح جزئيات پرداخته و فقط تنها با اين امتياز كه نظم و ترتيبش به گونه اي است كه از كنار هم قرار دادن وقايع و اطلاعات ميتوان فهميد كه چه شد و چه بر سر ملت آمد .
كتاب پيش رو شامل وقايع مهم قبل از برگزاري انتخابات ، انتخابات ، شرايط برگزاري ، اعلام نتايج ، پيامدها، حوادث و رخدادهاي بعد از اعلام اين نتايج، است و در ادامه به بيان احتمال تقلب در انتخابات و گزارشي تفصيلي از كميته صيانت از آرا ميرحسين موسوي را مي پردازد و بخش آخرين كتاب مجموعه اي از بيانيه ها و نامه هاي افراد و شخصيتهاي مهم مرتبط با انتخابات مي باشد.
اين كتاب در 520 صفحه به صورت مصور و تمام رنگي توسط سايت موج سبز آزادي تهيه شده است.. فايل كتاب به صورت فرمت PDF و به حجم 18 مگابايت است.
لينك دانلود:
براي دريافت فايل متن كتاب اينجا را كليك كنيد.
ارسال شده توسط
جنبش سبز مشهد
در
۷:۰۶:۰۰ بعدازظهر
هیچ نظری موجود نیست:
برچسبها:
كتاب سبز ، موج سبز، انتخابات رياست جمهوري ، جنبش سبز

نجواهاي محمد نوري زاد در سلول انفرادي زندان اوين با صداي خودش
نامه اي به رهبر جمهوري اسلامي باعث شد تا محمد نوري زاد ماهها در سلول انفرادي زندان اوين به تنهايي به سر كند. او كه نويسنده ي زبردستي است در تنهاييهاي طولاني زندان نجواهايي داشته باشد كه خود در اين فايل صوتي چگونگي آن را ميگويد. توصيه جدي ما اين است كه در فرصتي حتما اين 40 دقيقه نجوا را با صداي خوش محمد نوريزاد گوش دهيد.
لينك دانلود :
متن نجواهای محمد نوری زاد در زندان اوین
چندی است به این می اندیشم که یک مور ناپیدا چون من ، می تواند آیا در پاسخ به این همه محبت جاری ، ران ملخی به پیشگاه سلیمان مردمان خویش تقدیم دارد ؟ به دارایی های خویش که نگریستم ، دیدم در میان همه ، می توانم گوهری برآورم که چه بسا شایسته ی شان شما باشد . شمایانی که در این چند وقت آزادگی ، چه پیش از زندان و چه در ماههای تلخ زندان ، با من و خانواده ام همراه و همدل بوده اید . وحتی مرا در دعاهای گاه و بی گاه خود ، نصیب و لیاقت بخشوده اید .
براین باورم که در عالم ، نمی توان چیزی را همسنگ محبت و مهر : برترازو نهاد . چرا که مقایسه و چند و چون عطوفت مادری ، جز با همان که خاص خود اوست ، راه به خطا می برد . مرا نیز در اقیانوس مهر شما ، جز گمگشتگی و عجز چاره ای نیست . که اگر چاره ای نیز بوده باشد ، همانا غواصی در آن گستره ی بی کرانه است .
چندی است به این می اندیشم که یک مور ناپیدا چون من ، می تواند آیا در پاسخ به این همه محبت جاری ، ران ملخی به پیشگاه سلیمان مردمان خویش تقدیم دارد ؟ به دارایی های خویش که نگریستم ، دیدم از میان همه ، می توانم گوهری برآورم که چه بسا شایسته ی شاًن شما باشد . شمایانی که در این چند وقت آزادگی ، چه پیش از زندان و چه در ماههای تلخ زندان ، با من و خانواده ام همراه و همدل بوده اید . وحتی مرا در دعاهای گاه و بی گاه خود ، نصیب و لیاقت بخشوده اید .
هدیه ی من به پیشگاه شما ، از جنس نجواست . زمزمه است . نیایش است . همان تاروپودی که سرانجام به حریر رهایی می انجامد. ” نجواها ونیایش ها” ی من در زندان ، نردبانی است که خود مرا از سلول تنگ انفرادی ، سبکبال ، تا فراز ابرها به پرواز در می آورد . اول بار که این نجواها را ” قلمی” کردم ، دیدم لطافت مواج همسخن شدن با خدای خوب ، خاصیت خوشگوار دیگری نیز دارد . وآن : قابلیت تکرار است . پس ، شب ها ، خود برای خود ، این نجواها را می خواندم و می گریستم . وباهمان الفاظ ، انرژی تازه ای می یافتم که راه رفتن بر فراز ابرها ، کمترین بهره ی آن بود .
در زندان ، من با دوستان فهیم وبا ادب و نخبه ، و به معنی واقعی : انسان ، مواجه و همنشین و هم سلول و هم بند شدم . از فهم و شعور آنان درس ها گرفتم . و از جمعی دیگر نیز که در سلول ها و بندهای دیگر بودند ، خبرگرفتم و در خلوت خود ، هم شما را و هم آنان را از مسیر نجواها و نیایش های خویش عبور دادم .
از زندان که بیرون آمدم ، حسی در من جوشید تا مگر با ” صدای خود” ، همان نجواها را ضبط کنم و در اختیار شمایان قرار دهم . پس ، مکتوب نجواهای من تقدیم به شما ، و نجواهای صوتی من ، تقدیم به زندانیان بی گناهمان . و برای این که احترام خود را به همه ی بی گناهان دربندمان ادا کرده باشم ، از میان آنان ، سه نفر را به شکل نمادین برمی گزینم و از سر تواضع و ادب ، رو به آنان سرتعظیم فرود می آورم : یکی سرکار خانم هنگامه ی شهیدی ، و دیگری : آقای احمد زیدآبادی ، و سومی : آقای محمد رضا جلایی پور .
پیشنهاد می کنم علاوه بر مطالعه ی مکتوب نیایش ها ، برای شنیدن فایل صوتی آنها ، خلوتی برای خویش فراهم آورید به قدر چهل دقیقه . این خلوت ، ضرورتی است برای همحس شدن با زندانیان . در آن خلوت بی مزاحم ، به نجواهای من گوش جان بسپرید تا با نردبان کلمه های آهنگین این نجواگر هیچ در هیچ ، یک به یک ، به سلول زندانیان سربزنید و از حال و روزشان خبر بگیرید .
من ابتدا مکتوب این نجواها و نیانش ها را به محضر شماخوبان تقدیم می دارم و یکی دو روز بعد – به شرط بقا – فایل صوتی آن را نیز به شما پیشکش خواهم کرد .
نجواهای محمد نوری زاد در زندان اوین
خدای تنهایی
نمی خواهم نجواهای عاشقانه ی خود را با روایت تلخ هرآنچه که در زندان اوین دیده و شنیده ام ، بیامیزم . اما همینقدر بگویم که من در زندان اوین ، گوشه ای از غربت سیدالشهدا را باور کردم . آنجا که غریبانه ، فوج حریص دشمن را به شنودن سخن خود فرا خواند و در آن وادی بلا سخن از آزادگی راند . که یعنی : مرا انتظار این که شما اعتقادی به خدا و قرآن و پیامبر داشته باشید نیست . اگر انسان و آزاده اید ، جلو بیایید که من با شما سخن دارم . دو انسان آزاده ، باهرگرایش و اعتقاد ، مشترکات فراوانی دارند .
دراوین اما ، من و سایر زندانیان ، بیش از آن که به آزادی خود بیندیشیم ، سخت دلتنگ آزادگی بودیم . همان گوهر نایابی که سیدالشهدا در صف مقابل کاوید و بدان دست نیافت .
نمی خواهم نجواهای عاشقانه ی خود را با روایت تلخ هرآنچه که در زندان اوین دیده و شنیده ام ، بیامیزم . اما همینقدر بگویم که من در زندان اوین ، گوشه ای از غربت سیدالشهدا را باور کردم . آنجا که غریبانه ، فوج حریص دشمن را به شنودن سخن خود فرا خواند و در آن وادی بلا سخن از آزادگی راند . که یعنی : مرا انتظار این که شما اعتقادی به خدا و قرآن و پیامبر داشته باشید نیست . اگر انسان و آزاده اید ، جلو بیایید که من با شما سخن دارم . دو انسان آزاده ، باهرگرایش و اعتقاد ، مشترکات فراوانی دارند .
دراوین اما ، من و سایر زندانیان ، بیش از آن که به آزادی خود بیندیشیم ، سخت دلتنگ آزادگی بودیم . همان گوهر نایابی که سیدالشهدا در صف مقابل کاوید و بدان دست نیافت .
یک سلول انفرادی ، به قدری که بتوانی دراو دراز بکشی ، و دری سنگین و پرطنین ، با دریچه ای به اندازه ی دو کف دست ، و پنجره ای مشبک ، که به زور ، شب و روز آن سوی پنجره را نشان تو می دهد . سه وعده غذا . و سکوتی به وسعت قبرستانی که از تو همه چیز می خواهد الا حیات .
در وسط این قبرستان تنگ و تک به تک ، زندانیان بی کس و تنها ، زانو در بغل نشسته اند . با هزار هول و هراس ، با اضطرابها و نگرانی های تمام نشدنی . و اندوهی از جنس اسید ، که ذره ذره روان زندانیان آب می کند و آنان را به وادی سرگردانی و گمگشتگی در می اندازد . این که : اکنون ، برسر پدران و مادران ما ، برسر خواهران و برادران ما ، و برسرهمسران و فرزندان ما چه خواهد آمد ؟ سرنوشت ما به کجا خواهد انجامید ؟ کارمان چه خواهد شد ؟ درس ؟ دانشگاه ؟ اجاره خانه ؟ خرج زندگی ؟ خرج تحصیل ؟ حرف و حدیث مردم ؟ در ؟ همسایه ؟ واویلا ، هیچ غربتی به گرد پای غریبی یک زندانی بلاتکلیف و بی کس نمی رسد .
در وسط این قبرستان تنگ و تک به تک ، زندانیان بی کس و تنها ، زانو در بغل نشسته اند . با هزار هول و هراس ، با اضطرابها و نگرانی های تمام نشدنی . و اندوهی از جنس اسید ، که ذره ذره روان زندانیان آب می کند و آنان را به وادی سرگردانی و گمگشتگی در می اندازد . این که : اکنون ، برسر پدران و مادران ما ، برسر خواهران و برادران ما ، و برسرهمسران و فرزندان ما چه خواهد آمد ؟ سرنوشت ما به کجا خواهد انجامید ؟ کارمان چه خواهد شد ؟ درس ؟ دانشگاه ؟ اجاره خانه ؟ خرج زندگی ؟ خرج تحصیل ؟ حرف و حدیث مردم ؟ در ؟ همسایه ؟ واویلا ، هیچ غربتی به گرد پای غریبی یک زندانی بلاتکلیف و بی کس نمی رسد .
اجازه بدهید مستقیم به اصل مطلب اشاره کنم . این که درست در میانه ی تهدیدها و ضرب وشتمها و ناسزاها و بلاتکلیفیها ، حس می کنی نسیمی از تو عبور می کند و غوغای درون تو را فرو می نشاند . و چشمانی را می بینی که از همه سو به تو زل زده اند . و لبانی را می بینی که رو به تو لبخند می بارند ، و سر انگشتانی که نوازشت می کنند و اشک هایت می سترند . خوب که نگاهش میکنی میبینی غریبه ای در کار نیست، هر که هست : آشناست . یک آشنای قدیمی . آری ، او خود خداست . خدایی که با همهی بزرگیش آمده و در سلول کوچک و تنگ انفرادی تو ، با تو هم نشین شده ، زانو به زانو ، و نفس به نفس . اینجاست که معطل سراسیمه و با شتاب خود را در آغوش او رها میکنی .
وسط هقهق گریه، تو از آنانی که باید برادرت باشند و نیستند ، گله میکنی . و او مثل یک مادرصبور و سربه زیر، سرت را به سینه می نهد و صورت به صورتت می ساید!
من در همان سلول انفرادی بودم که یک روز از جایی یک قلم به دستم رسید ، یک خودکار؛ چگونگی اش مهم نیست . مهم این بود که در آن ممنوعیت داشتن قلم و کاغذ ، ثروت بی مانندی به دست من رسیده بود . دستیابی به کاغذ ، کمی سهل تر می نمود . پاکت مقوایی دوغهایی را که هرازگاه به ما میدادند، با احتیاط میشکافتم و از هرکدام دوبرگ کاغذ کاهی کوچک برمی آوردم . یادم است؛ اولین چیزی که روی آن مقواهای کاهی کوچک نوشتم یک قطعه شعر بود؛ یک قطعه شعر سپید به اسم سلول ۱۲۳ . و بعد: همین نجوا و نیایشی که تقدیم شما می دارم .
من این نجواهای عاشقانه را برای شما میخوانم، با این تاکید که شما هم در تمام این مدت ، تنهایی این نجواگر، و هول و هراس و بیکسی او را تجسم کنید .
من این نجواهای عاشقانه را برای شما میخوانم، با این تاکید که شما هم در تمام این مدت ، تنهایی این نجواگر، و هول و هراس و بیکسی او را تجسم کنید .
خدایا ، آدمهایی مثل من، تا زمانی که گرفتار کار و زندگی و رفت و آمد متداولند ، خدایی دارند هم ردیف کارشان ، هم ردیف همسر و فرزند و دلمشغولیهای روزانهشان… خدایشان به همین اندازه است؛ ونه بیشتر. هرازگاهی به تو سری میزنند تا برای تداوم همان روند همیشگی ، حالی بگیرند و بهزعم خودشان جایی در دل تو باز کنند. تو برایشان یک رفیق ساده لوحی که به وقت ضرورت میشود سرش کلاه گذارد . تویی که با چندرکعت نماز و با چند اصطلاح قربةالیاللهی، ما را که مثل نقل و نبات دروغ میگوییم، به آنانی که دروغ نمیگویند و از دروغ متنفرند ترجیح میدهی . تویی که ما را با دست و دل کجی که داریم، به آنانی که صاف و صادقند ترجیح میدهی . تویی که انبانی از دوز و کلک های رایج مارا به لطف یک قطره اشک ، به کوهی از پاداش و ثواب تبدیل می کنی . تویی که بود و نبودت ، تنها در محدوده ی کار و کسب ما ظهور و بروز پیدا می کند . تویی که معصومانه از ما بندگان خویش ، در آشوب و در هراسی . تویی که از ترس شورش جاهلانه ی ما ، پا از گلیم خود فراتر نمی نهی . تویی که جرات اعتراض نداری تا بگویی : آهای آدم های بظاهر زرنگ ، شما خدای منید یا من خدای شما ؟
+ + +
خدایا به این نتیجه رسیده ام که تو ، آنجا که پای به درون سلول انفرادی من می گذاری ، باخدایی که من در بیرون زندان می شناختم ، تفاوت داری . تو ، در بیرون زندان ، شرمنده ام خدا ، به من محتاجی ، که تحویلت بگیرم یا نگیرم ، به خلوت خود ، راهت بدهم یا ندهم ، رک بگویم خدا : در بیرون زندان ، اراده ی تو در دست من است . و تو ، هستی تا کمبود های مرا جبران کنی .
+ + +
من در بیرون زندان ، سالهای سال ، با سوز و گداز ، هزار صفت جوشن کبیری تو را به زبان آورده ام ، بی آنکه هزاریک از این صفات تو را به جان جامعه ی خویش در انداخته باشم . درعوض اما ، تا دلت بخواهد ، عدل تورا ، بزرگی و علم و مهربانی و نظم و بخشایندگی تو را به خاک انداخته ام ، و به دست خود ، جامعه ام را از درک این همه شکوه و رشد باز داشته ام . اکنون ، به این رسیده ام که تو ای خدا ، در سلول انفرادی ، به خدای واقعی شبیه تری . در سلول انفرادی ، این تویی که زمینه ی احتیاج مرا در من بر می انگیزی . تویی که دست به دل ناآرام من می بری و آرامم می کنی . ناز مرا می کشی . و هیچ گاه از نفهمی ها و نابخردی های من خسته نمی شوی . مدام در کنار منی ، و از جوار من تکان نمی خوری . و من ، بی آن که خود بدانم ، ساعت ها سر به زانوی تو می گذارم و با بغض های گاه به گاه ، خود را پیش تو رها می کنم .
تو در سلول انفرادی ، انگارکه هیچ کاری ، جز این که در برابر من بنشینی و به من زل بزنی نداری . در بیرون زندان ، تو ، خدای من و خدای همه ای ، و حال این که در سلول انفرادی ، تو خدای مخصوص خود منی .
گاه به این می اندیشم که تو بنده ای غیر من نداری. تویی که با ظرافت ، مرا از بی تابی های تنهایی ام عبور می دهی . غصه ی مرا می خوری ، و صبورانه ، به چینی شکسته ی عاطفه ام بند می زنی .
قرآن که می خوانم ، حس می کنم از لابه لای کلمه ها و آیه ها با من می آمیزی . سنگینم ، سبکم می کنی ، زندانی ام ، آزادم می کنی ، زمینی ام ، آسمانی ام می کنی ، به نحوی که می توانم از جا برخیزم ، و از ضخامت دیوارها بگذرم و از پنجره های ضخیم سلول خود گذر کنم ، و بر سر ابرهای آسمان پای گذارم .
بگذار بی پرده بگویم خدا ، در بیرون زندان ، “من” خدای توام ، و در سلول انفرادی ، “تو” خدای منی .
اطمینان دارم از این که من ، مثل چوپان مثنوی با تو سخن می گویم ، از من نمی رنجی . چوپان مثنوی ، هرچه که ندارد ، صداقت اما دارد . و ما این روزها ، هرچه هم داشته باشیم ، همین که صداقت نداریم ، همین که تن به ریا و تعارف و چاپلوسی سپرده ایم ، شان خداوندگاری تو را به حاشیه رانده ایم و از پوسته ی ظاهری دین تو آویخته ایم .
گاه به این می اندیشم که تو بنده ای غیر من نداری. تویی که با ظرافت ، مرا از بی تابی های تنهایی ام عبور می دهی . غصه ی مرا می خوری ، و صبورانه ، به چینی شکسته ی عاطفه ام بند می زنی .
قرآن که می خوانم ، حس می کنم از لابه لای کلمه ها و آیه ها با من می آمیزی . سنگینم ، سبکم می کنی ، زندانی ام ، آزادم می کنی ، زمینی ام ، آسمانی ام می کنی ، به نحوی که می توانم از جا برخیزم ، و از ضخامت دیوارها بگذرم و از پنجره های ضخیم سلول خود گذر کنم ، و بر سر ابرهای آسمان پای گذارم .
بگذار بی پرده بگویم خدا ، در بیرون زندان ، “من” خدای توام ، و در سلول انفرادی ، “تو” خدای منی .
اطمینان دارم از این که من ، مثل چوپان مثنوی با تو سخن می گویم ، از من نمی رنجی . چوپان مثنوی ، هرچه که ندارد ، صداقت اما دارد . و ما این روزها ، هرچه هم داشته باشیم ، همین که صداقت نداریم ، همین که تن به ریا و تعارف و چاپلوسی سپرده ایم ، شان خداوندگاری تو را به حاشیه رانده ایم و از پوسته ی ظاهری دین تو آویخته ایم .
خدایا در این سلول های تنهایی ، تو هستی و ثانیه هایی که به پای هر کدام سنگی بسته اند به سنگینی هزار خروار . تا زمان ، نه به کندی ، که با شخم زدن روان زندانیان سپری شود .
در اطراف ، و در مقابل سلول من ، سلول های دیگری نیز هست . با ساکنانی که عمدتا جوانند . و اغلب : بی هیچ گناه .
من در این مدت ، صدای جوانانی را شنیده ام که ضجه می زدند و از تو طلب مرگ می کردند .
معتقدم هیچ شکنجه ای برای بشر ، کشنده تر از تنهایی نیست . تنهایی ست که جوان راپیر می کند .
تنهایی است که از زندگی : رنگ ، و از خوردنی ها : طعم ، و از فردا : امید را بیرون می کشد و به دور می اندازد .
خدایا ما اینجا تنهاییم . یعنی مجبوریم که تنها با شیم .
من اینجا شاهد آسیب جوانانمان بوده ام . جوانانی که از فرط ترس و تنهایی ، بر کف سلول ولو می شدند ، خود را خیس می کردند ، و داد می زدند : بیایید ، می خواهم اقرار کنم . اقرار به هرچه که شما بخواهید .
خدایا در اینجا هرروز دیوانه ای به دیوانگان شهر افزوده می شود . استاد افسرده ای که با همه گذشته پرافتخار علمی اش ، ناخن می جود ، نابغه ای که با خود سخن می گوید ، برادر شهیدی که برهنه از سلول خود بیرون می دود .
خدایا ، تنهایی ، مبارک خودت ، شایسته ی خودت ، مختص خودت . بیا و ما را با جلوه هایی از حضور خودت شادمان کن . ما را از قعر تنهایی بیرونمان بکش ، و بر زانوانت بنشان .
گذران ثانیه های سلول انفرادی را که تلخ و جانکاهند ، و به کندی قدم های موری در یک بزرگراه ، برما هموارکن .
هرساعت اینجا ای خدا ، معادل یک سال نوری ، روان ما را می خراشد . و لبخند تو اینجا ای خدا ، معادل همه ی خنده ها و آغوش های عالم به ما شادمانی و شور می افشاند .
سپاس که سینه به سینه ی ما می نهی ، و اجازه می دهی صدای نفس های تو را بشنویم . سپاس که به نمازهای ما سرمی زنی و به ذکرهای ما روح می باری . و سپاس که به اشک های ما گرما می بخشایی ، و اشک های خود را نشان ما می دهی .
من در این مدت ، صدای جوانانی را شنیده ام که ضجه می زدند و از تو طلب مرگ می کردند .
معتقدم هیچ شکنجه ای برای بشر ، کشنده تر از تنهایی نیست . تنهایی ست که جوان راپیر می کند .
تنهایی است که از زندگی : رنگ ، و از خوردنی ها : طعم ، و از فردا : امید را بیرون می کشد و به دور می اندازد .
خدایا ما اینجا تنهاییم . یعنی مجبوریم که تنها با شیم .
من اینجا شاهد آسیب جوانانمان بوده ام . جوانانی که از فرط ترس و تنهایی ، بر کف سلول ولو می شدند ، خود را خیس می کردند ، و داد می زدند : بیایید ، می خواهم اقرار کنم . اقرار به هرچه که شما بخواهید .
خدایا در اینجا هرروز دیوانه ای به دیوانگان شهر افزوده می شود . استاد افسرده ای که با همه گذشته پرافتخار علمی اش ، ناخن می جود ، نابغه ای که با خود سخن می گوید ، برادر شهیدی که برهنه از سلول خود بیرون می دود .
خدایا ، تنهایی ، مبارک خودت ، شایسته ی خودت ، مختص خودت . بیا و ما را با جلوه هایی از حضور خودت شادمان کن . ما را از قعر تنهایی بیرونمان بکش ، و بر زانوانت بنشان .
گذران ثانیه های سلول انفرادی را که تلخ و جانکاهند ، و به کندی قدم های موری در یک بزرگراه ، برما هموارکن .
هرساعت اینجا ای خدا ، معادل یک سال نوری ، روان ما را می خراشد . و لبخند تو اینجا ای خدا ، معادل همه ی خنده ها و آغوش های عالم به ما شادمانی و شور می افشاند .
سپاس که سینه به سینه ی ما می نهی ، و اجازه می دهی صدای نفس های تو را بشنویم . سپاس که به نمازهای ما سرمی زنی و به ذکرهای ما روح می باری . و سپاس که به اشک های ما گرما می بخشایی ، و اشک های خود را نشان ما می دهی .
می بینی ای خدا ، در سلول انفرادی ، چگونه زبان دل زندانی گشوده می شود ؟ من گاه به لکه ای نور ، مدت ها خیره می شوم . و با همان لکه ی نور ، به کانون خورشید سفر می کنم . با صدای بال کبوتران آن سوی پنجره ی سلولم ، به دور دست ها پر می کشم . و ساعتی بعد با آغوشی پر از پرواز به سلول تنهایی خویش باز می گردم .
خدایا بیا و سر به شانه ی من بگذار ، و با های های گریه های من همراهی کن . پا به پای من اشک بریز . حسن گریه های ما به این است که چون تویی آن را می بیند ، اما کسی را یارای تماشای گریه های تو نیست .
سربه شانه ام بگذار و با من گریه کن . برای انسانی که انسان نیست . و برای انسانیتی که به تاراج رفته است . می خواهم صدای نفس های تو را حس کنم . می خواهم ضربان قلبم را با ضربان هستی ای که تو گسترانیده ای تنظیم کنم . می خواهم داد بزنم و به همه ی هستی بگویم که خدا به شانه ی من سر نهاده است و ارتعاش نجواهای مرا نیز می شنود .
خدایا دست یداللهی خود را به من بده . یا با همان دست یداللهی ات ، دست دل مرا بگیر و مرا با بی رنگی خودت رنگ بزند .
اینجا زمستان است و هوا سرد . بیا و داغم کن . بگذار من در گرمای تو آب شوم . و با بهار نفس های تو بشکفم .
خدایا هر روز مرا بکش ، و دوباره از نو حیاتم بده . این قابلیت را از من مگیر . خوشا به حال کشته ای که خونی اش تو باشی . و خوشا به حال کشته ای که تو حیاتش بدهی .
خدایا بیا و سر به شانه ی من بگذار ، و با های های گریه های من همراهی کن . پا به پای من اشک بریز . حسن گریه های ما به این است که چون تویی آن را می بیند ، اما کسی را یارای تماشای گریه های تو نیست .
سربه شانه ام بگذار و با من گریه کن . برای انسانی که انسان نیست . و برای انسانیتی که به تاراج رفته است . می خواهم صدای نفس های تو را حس کنم . می خواهم ضربان قلبم را با ضربان هستی ای که تو گسترانیده ای تنظیم کنم . می خواهم داد بزنم و به همه ی هستی بگویم که خدا به شانه ی من سر نهاده است و ارتعاش نجواهای مرا نیز می شنود .
خدایا دست یداللهی خود را به من بده . یا با همان دست یداللهی ات ، دست دل مرا بگیر و مرا با بی رنگی خودت رنگ بزند .
اینجا زمستان است و هوا سرد . بیا و داغم کن . بگذار من در گرمای تو آب شوم . و با بهار نفس های تو بشکفم .
خدایا هر روز مرا بکش ، و دوباره از نو حیاتم بده . این قابلیت را از من مگیر . خوشا به حال کشته ای که خونی اش تو باشی . و خوشا به حال کشته ای که تو حیاتش بدهی .
خدایا تا کنون هیچ مهندس و زندان سازی نتوانسته راه گریز تخیل را مسدود کند . پس چرا من خود را در این سلول تنگ محدود کنم ؟ پس با یادی از تو ، و به برش و سوز یک آه ، خود را به فراز ابرها می رسانم تا از آن بالا ، به تو ، و به خود بنگرم .
خدایا ، بیا بر سر ابرها قدم بزنیم . مگر نه این که تو آن قدر بزرگی که بنده ای غیر من نداری ؟ و من ، آن قدرکوچکم که خدایی جز تو ندارم ؟ تو در یک سو بایست ، و من ، که هیچ در هیچم ، در سوی دیگر . اما نه ، مگر جا و سویی هست که تو در او نباشی ؟ پس بیا مقابل هم بنشینیم . همان حکایت مقابل نشستن شاه و گدا !
پرسش نخست با من : چرا مرا آفریدی ؟ که بزرگی ات را نشانم دهی ؟ دیدم . اما فهم من کجا و بزرگی تو کجا ؟
خدایا اجازه می دهی چند مشت ابر بردارم و از همین بالا به داخل سلول های انفرادی پرتاب کنم ؟ برای چه ؟ که در نماز ، و در دعا ، و در لحظه های تلخ تنهایی ، باران شوند و از چشم ما ببارند .
اجازه می دهی از همینجا به صورت ماه ، و به صورت خورشید ، دست بکشم ؟ می خواهم بخاطر قرن ها رفت و آمد مودبانه شان ازآنان تشکر کنم .
خوب ، ای خدای خوب ، به پرسش من پاسخ نگفتی . چرا مرا آفریدی ؟ که شگفتی آفرینش عشق را ، و شیوایی اشک را نشانم دهی ؟
خدایا اجازه می دهی دستان تو را ببوسم ؟ نه از باب این که دست تو بالاترین دست هاست ، بلکه از این روی که تو ، با سرانگشتان پروردگاری ات ، اشک های بسیاری از بندگانت را سترده ای و شکستگی عاطفی آنان را ترمیم کرده ای .
خدایا ، بیا بر سر ابرها قدم بزنیم . مگر نه این که تو آن قدر بزرگی که بنده ای غیر من نداری ؟ و من ، آن قدرکوچکم که خدایی جز تو ندارم ؟ تو در یک سو بایست ، و من ، که هیچ در هیچم ، در سوی دیگر . اما نه ، مگر جا و سویی هست که تو در او نباشی ؟ پس بیا مقابل هم بنشینیم . همان حکایت مقابل نشستن شاه و گدا !
پرسش نخست با من : چرا مرا آفریدی ؟ که بزرگی ات را نشانم دهی ؟ دیدم . اما فهم من کجا و بزرگی تو کجا ؟
خدایا اجازه می دهی چند مشت ابر بردارم و از همین بالا به داخل سلول های انفرادی پرتاب کنم ؟ برای چه ؟ که در نماز ، و در دعا ، و در لحظه های تلخ تنهایی ، باران شوند و از چشم ما ببارند .
اجازه می دهی از همینجا به صورت ماه ، و به صورت خورشید ، دست بکشم ؟ می خواهم بخاطر قرن ها رفت و آمد مودبانه شان ازآنان تشکر کنم .
خوب ، ای خدای خوب ، به پرسش من پاسخ نگفتی . چرا مرا آفریدی ؟ که شگفتی آفرینش عشق را ، و شیوایی اشک را نشانم دهی ؟
خدایا اجازه می دهی دستان تو را ببوسم ؟ نه از باب این که دست تو بالاترین دست هاست ، بلکه از این روی که تو ، با سرانگشتان پروردگاری ات ، اشک های بسیاری از بندگانت را سترده ای و شکستگی عاطفی آنان را ترمیم کرده ای .
خدایا بیا به سلولمان باز گردیم . دستت را به من بده . می خواهم با تو هم قدم شوم . با گام هایی به بلندی لبخند . و به استمرار اشک های تو ، اشک هایی که خدا در تنهایی اش برای بشر جاری می کند.
غذا آورده اند ، و من ، آن را برای افطار کنار می گذارم .
در این مدت ، من همیشه افطار کرده ام ، و تو ، صمیمانه ، نشسته ای و به تک تک لقمه های من نوش جان گفته ای . و من ، بردانه های برنج ، برجرعه های آب ، و برهمه ی خوردنی های خود ، نام خویش را می بینم که تو ، از گذشته های دور ، آن ها را به اسم من ثبت کرده ای تا در این سلول به کام من فرو شوند .
خدایا من دنیای شیرین با تو بودن را در این سلول تنگ ، به دنیای بزرگی که تو با من نباشی ترجیح می دهم . دستت را روی سینه ام بگذار و هراس و شتاب تپش های قلبم را آرام کن . مرا از زمینی که بدان چسبیده ام جدا ساز ، و از تعلقات بازدارنده ، بازم بدار .
غذا آورده اند ، و من ، آن را برای افطار کنار می گذارم .
در این مدت ، من همیشه افطار کرده ام ، و تو ، صمیمانه ، نشسته ای و به تک تک لقمه های من نوش جان گفته ای . و من ، بردانه های برنج ، برجرعه های آب ، و برهمه ی خوردنی های خود ، نام خویش را می بینم که تو ، از گذشته های دور ، آن ها را به اسم من ثبت کرده ای تا در این سلول به کام من فرو شوند .
خدایا من دنیای شیرین با تو بودن را در این سلول تنگ ، به دنیای بزرگی که تو با من نباشی ترجیح می دهم . دستت را روی سینه ام بگذار و هراس و شتاب تپش های قلبم را آرام کن . مرا از زمینی که بدان چسبیده ام جدا ساز ، و از تعلقات بازدارنده ، بازم بدار .
خدایا دو روز است که در سلول مجاور من ، یک جوان ، سخت ناله می کند . آیه ای را که از قرآن تو ای خدا یافته ام ، برای او می خوانم . نه یک بار ، که بارها . کف دستم را به دیوار مشترکمان می گذارم و می گویم : الحمدلله الذی اذهب عناالحزن ، ان ربنا لغفور شکور = یعنی : سپاس خدایی را که اندوه را از ما بر گرفت . که خدای ما بسیار بخشاینده و شاکر است .
این آیه را بارها تکرار می کنم . جوان ، شگفتا که آرام می گیرد . من خود ، از تکرار حریصانه ی این آیه ، چه برکاتی که دریافت نکرده ام .
خدایا ، مردم ما ، اندوهگین اند ، از شادمانی ، بهره ی چندانی ندارند . مباد که اندوهی تازه تر و عمیق تر به جانشان در افتد . و غبار پریشانی ، به جمال مبارکشان بنشیند .
خدایا ، دستت را به من بده ، می خواهم آن را روی سینه ی مردم بگذارم . آراممان کن خدا ، از پریشانی و اندوه ، از غم ، از نگرانی ، از سراسیمگی ، از بلاتکلیفی و سرگشتگی رهایمان ساز . مردمان پریشان ، هیچ گاه راه به رشد نمی برند . خدایا ٰٰ شادمان کن . و بر دل ها و لب های ما لبخندی از تبسم نمکین خود بنشان .
این آیه را بارها تکرار می کنم . جوان ، شگفتا که آرام می گیرد . من خود ، از تکرار حریصانه ی این آیه ، چه برکاتی که دریافت نکرده ام .
خدایا ، مردم ما ، اندوهگین اند ، از شادمانی ، بهره ی چندانی ندارند . مباد که اندوهی تازه تر و عمیق تر به جانشان در افتد . و غبار پریشانی ، به جمال مبارکشان بنشیند .
خدایا ، دستت را به من بده ، می خواهم آن را روی سینه ی مردم بگذارم . آراممان کن خدا ، از پریشانی و اندوه ، از غم ، از نگرانی ، از سراسیمگی ، از بلاتکلیفی و سرگشتگی رهایمان ساز . مردمان پریشان ، هیچ گاه راه به رشد نمی برند . خدایا ٰٰ شادمان کن . و بر دل ها و لب های ما لبخندی از تبسم نمکین خود بنشان .
خدایا امروز به آیه ای برخوردم که پیش از این گویا آن را ندیده بودم . اکسیر این آیه ٰ غوغا و آشوب درون مرا فرو نشاند . خدایا بیا و با صدای پروردگاری ات این آیه را با من با من زمزمه کن : نبی عبادی انی اناالغفورالرحیم : من از چند زاویه به این آیه و سخن تو نگریسته ام . با تعبیر و تاویل و تفسیر خودم . شاید خودت راضی نباشی ٰ اما دراین سلول کوچک ؛ که من هستم و تو اجازه بده کمی از دایره ی رعایت خروج کنم .
بگذار من همان چوپان ساده و صاف مثنوی باشم . اجازه می دهی ؟ معنای ظاهری این آیه این است : ای پیامبرٰ به بندگانم خبر بده که من بخشنده و مهربانم . و حالا من ، یعنی همان چوپان مثنوی ، این آیه را به چند گونه معنا می کنم :
اول :
نبی عبادی انی اناالغفورالرحیم ، یعنی : آهای بنده هایی که از خجالت سرفرو برده اید سربرآورید این منم خدای شما خدایی که هم می بخشاید و هم مهربان است .
دوم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای محمد برو و آن مردمی را که سردرگریبان و ورشکسته برگشته و به راه دیگری می روند باز آور . اگر نیامدند به آنان بگو : بخداوندی خدا قسم خدایی که من می شناسم بخشنده است ، مهربان است ، برگردید ، ضرر نمی کنید .
سوم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای همه ی بندگان گریزپای من ، ای همه ی کسانی که احساس می کنید بخاطر گناهانتان جایی در دل من خدا ندارید ، باور کنید من می بخشمتان ، باور کنید من مهربانم .
چهارم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای محمد شتاب کن ، مردمی را می بینم که بار سنگینی از گناه به دوش می برند . به آنان بگو : من در همین نزدیکی ها خدایی را می شناسم که می تواند این بارهای سنگین را از دوش شما بردارد ، می تواند دست محبت بر سرشما بکشد ، می تواند ببخشایدتان .
پنجم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : آهای بنده های من ، نکند به هر دلیل ، از من خدا ببرید و به سراغ کس دیگر یا کسان دیگر بروید ؟ من خود قول می دهم ، امضا می دهم که در آغوشتان بگیرم ، ببوسمتان ، ببویمتان ، و ببخشمتان . تنها به یک شرط : این که مرا باور کنید . باور کنید که من خدای خوبی هستم و دوستتان دارم . من مهربانم . باور کنید راست می گویم . من این گونه ام .
ششم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : آهای آدم ها ، در همین نزدیکی ها ، خدایی است که اشک ها را می سترد ، به زلف بندگانش شانه می زند ، دل های شکسته را خودش با دقت و وسواس ترمیم می کند ، و به دل های خالی از مهر : بارانی از محبت می بارد . غبار پریشانی از چهره ها می روبد ، و به لب های ترک خورده از اندوه ، لبخند می نشاند ، و بر زبان های ساکت و منزوی ، کلمات عاشقانه جاری می کند .
خدایی که به یک بهانه ، خستگان راه را در چشمه ای از نور تن می شوید ، و زیر تابش انوار خداوندی اش گرمشان می کند . بکجا می روید ای تشنگان ؟ چشمه اینجاست ، آب اینجاست ، خدا اینجاست .
بگذار من همان چوپان ساده و صاف مثنوی باشم . اجازه می دهی ؟ معنای ظاهری این آیه این است : ای پیامبرٰ به بندگانم خبر بده که من بخشنده و مهربانم . و حالا من ، یعنی همان چوپان مثنوی ، این آیه را به چند گونه معنا می کنم :
اول :
نبی عبادی انی اناالغفورالرحیم ، یعنی : آهای بنده هایی که از خجالت سرفرو برده اید سربرآورید این منم خدای شما خدایی که هم می بخشاید و هم مهربان است .
دوم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای محمد برو و آن مردمی را که سردرگریبان و ورشکسته برگشته و به راه دیگری می روند باز آور . اگر نیامدند به آنان بگو : بخداوندی خدا قسم خدایی که من می شناسم بخشنده است ، مهربان است ، برگردید ، ضرر نمی کنید .
سوم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای همه ی بندگان گریزپای من ، ای همه ی کسانی که احساس می کنید بخاطر گناهانتان جایی در دل من خدا ندارید ، باور کنید من می بخشمتان ، باور کنید من مهربانم .
چهارم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : ای محمد شتاب کن ، مردمی را می بینم که بار سنگینی از گناه به دوش می برند . به آنان بگو : من در همین نزدیکی ها خدایی را می شناسم که می تواند این بارهای سنگین را از دوش شما بردارد ، می تواند دست محبت بر سرشما بکشد ، می تواند ببخشایدتان .
پنجم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : آهای بنده های من ، نکند به هر دلیل ، از من خدا ببرید و به سراغ کس دیگر یا کسان دیگر بروید ؟ من خود قول می دهم ، امضا می دهم که در آغوشتان بگیرم ، ببوسمتان ، ببویمتان ، و ببخشمتان . تنها به یک شرط : این که مرا باور کنید . باور کنید که من خدای خوبی هستم و دوستتان دارم . من مهربانم . باور کنید راست می گویم . من این گونه ام .
ششم :
نبی عبادی انی انا الغفورالرحیم ، یعنی : آهای آدم ها ، در همین نزدیکی ها ، خدایی است که اشک ها را می سترد ، به زلف بندگانش شانه می زند ، دل های شکسته را خودش با دقت و وسواس ترمیم می کند ، و به دل های خالی از مهر : بارانی از محبت می بارد . غبار پریشانی از چهره ها می روبد ، و به لب های ترک خورده از اندوه ، لبخند می نشاند ، و بر زبان های ساکت و منزوی ، کلمات عاشقانه جاری می کند .
خدایی که به یک بهانه ، خستگان راه را در چشمه ای از نور تن می شوید ، و زیر تابش انوار خداوندی اش گرمشان می کند . بکجا می روید ای تشنگان ؟ چشمه اینجاست ، آب اینجاست ، خدا اینجاست .
خدایا امروز ، همه ی آنانی را که در بیرون از سلول با من نا مهربانند ، و با من نامهربانی کرده اند ، یک به یک پیش چشم آوردم و برای آنان از پیشگاه تو ، بخشایش و سلامت و رحمت آرزو کردم . خدایا ، آنچنان گشایشی در دل های ما پدید آور که ما کینه های کهنه و تازه را تا سالیان دور با خود حمل نکنیم . دل های ما مستعد کشت شکوفه است ، چرا در آنها خس وخار بکاریم ؟ دل های می توانند محل تابش نور باشند ، چرا به سیاهی دچارشان کنیم ؟
خدایا این بار که خواستی به سراغ دلی بروی که از فرط شکستگی جای سالم در او نمانده ، مرا نیز با خود ببر . اجازه بده من در گوشه ای بنشینم و نحوه ی ترمیم آن دل شکسته را تماشا کنم . دوست دارم بدانم از کجا شروع می کنی ؟ و با چه لحنی ؟ و با چه ادبیاتی ؟
به فرض که آن فرد دل شکسته منم . که بعد عمری تلاش و کار و هرچه که بود و هرچه که هست ، حالا در گوشه ای از این سلول کوچکم . با در ودیواری ستبرد و سرد . و سکوتی به فراخنای درد . و بی کسی وسیع و تلخ . از کجا شروع می کنی ؟ با این آدم شکسته در خود اما ایستاده بر قله ی غرور ، که اجازه نمی دهد او را مچاله کنند و بر مچالگی اش پا گذارند ؟
به فرض که آن فرد دل شکسته منم . که بعد عمری تلاش و کار و هرچه که بود و هرچه که هست ، حالا در گوشه ای از این سلول کوچکم . با در ودیواری ستبرد و سرد . و سکوتی به فراخنای درد . و بی کسی وسیع و تلخ . از کجا شروع می کنی ؟ با این آدم شکسته در خود اما ایستاده بر قله ی غرور ، که اجازه نمی دهد او را مچاله کنند و بر مچالگی اش پا گذارند ؟
خدایا ، یادت هست یک بار در سلول کوچکم ، به هم ریختم و قرار خود از کف دادم ؟ فرد زندانی اگر از این لحظه های بی تابی و گسست خروج نکند ، به ویرانه ای بدل می شود . ویرانه ای برای زباله های جماعتی که از او جز خرابی نمی خواهند . اینجاست که پناه و آغوش تو کارسازی می کند . و من ، در آن لحظه های بحرانی و گسست ، به تو پناهنده شدم . و سراسیمه خود را به آغوش تو انداختم . چیزی به خاطرم خطور کرد . این که جای خود را با جای تو عوض کنم . و این که نقش تو را من به عهده بگیرم و از زبان تو با خود سخن بگویم . و همین کار را نیز کردم .
آنجا که من گر گرفته بودم و با صدایی بلند و پرشتاب با خود صحبت می کردم ، اعتراف می کنم : من نبودم ، این خود تو بودی که از زبان من جاری می شدی . بگویم چه ها می گفتی ؟ می گفتی : محمد من ، آرام باش عزیزکم ، آرام ، نگران چه هستی ؟ این که تو را از خانه وخانواده و خویشاوندانت جدا کرده اند ؟ کدام خویشاوند از من به تو نزدیکتر ؟ نگران رزق و روزی خویشان خویشی ؟ مگر تا پیش از این ، تو روزی آنان را فراهم می کردی ؟ نگران آبروی خودی ؟ من خود آبروی تو ! بالاتر از این ؟ تو که خطایی مرتکب نشده ای . بی آبرویی را بگذار برای آنانی که مستحق بی آبرویی اند . جرم وخطای تو این بود که فریاد زده ای : پروردگار من الله است . و بر سر این سخنت ایستادگی کرده ای . حالا این تو و این فرشتگان من که برتو فرود می آیند و به تو می گویند : مترس و محزون مباش . بله عزیزم ، غمگین مباش ،
بگذار دستم را روی قلبت بگذارم . حالا آرام شدی ؟ بگذار ببوسمت . گرمای لب هایم را روی گونه هایت حس کردی ؟ این منم محمد ، خدای تو ، بدان که همیشه با توام ، همیشه ، همه وقت ، لحظه ای تو را تنها نمی گذارم ، بخدا قسم من خدای خوبی هستم ، بگذار اشک هایت را پاک کنم ، حالا بخند ، به صورت من خدا بخند ، ببین من نیز به تو لبخند می زنم !
آنجا که من گر گرفته بودم و با صدایی بلند و پرشتاب با خود صحبت می کردم ، اعتراف می کنم : من نبودم ، این خود تو بودی که از زبان من جاری می شدی . بگویم چه ها می گفتی ؟ می گفتی : محمد من ، آرام باش عزیزکم ، آرام ، نگران چه هستی ؟ این که تو را از خانه وخانواده و خویشاوندانت جدا کرده اند ؟ کدام خویشاوند از من به تو نزدیکتر ؟ نگران رزق و روزی خویشان خویشی ؟ مگر تا پیش از این ، تو روزی آنان را فراهم می کردی ؟ نگران آبروی خودی ؟ من خود آبروی تو ! بالاتر از این ؟ تو که خطایی مرتکب نشده ای . بی آبرویی را بگذار برای آنانی که مستحق بی آبرویی اند . جرم وخطای تو این بود که فریاد زده ای : پروردگار من الله است . و بر سر این سخنت ایستادگی کرده ای . حالا این تو و این فرشتگان من که برتو فرود می آیند و به تو می گویند : مترس و محزون مباش . بله عزیزم ، غمگین مباش ،
بگذار دستم را روی قلبت بگذارم . حالا آرام شدی ؟ بگذار ببوسمت . گرمای لب هایم را روی گونه هایت حس کردی ؟ این منم محمد ، خدای تو ، بدان که همیشه با توام ، همیشه ، همه وقت ، لحظه ای تو را تنها نمی گذارم ، بخدا قسم من خدای خوبی هستم ، بگذار اشک هایت را پاک کنم ، حالا بخند ، به صورت من خدا بخند ، ببین من نیز به تو لبخند می زنم !
ارسال شده توسط
جنبش سبز مشهد
در
۱۲:۲۳:۰۰ قبلازظهر
هیچ نظری موجود نیست:
برچسبها:
محمد نوري زاد+ نجوا+ سلول انفرادي+اوين

اشتراک در:
پستها (Atom)